خلاصه ی داستان: داوود بقایی، دکتر اورژانس، مطلع می شود که مبتلا به تومور مغزی ست و چند صباحی بیشتر زنده نخواهد ماند. او البته مشکلات دیگری هم دارد، همسر قبلی اش، شهرزاد، برای کمک گرفتن از او برای آزادی شوهرِ جدیدش علی، نزد او می آید، از سوی دیگر، پسرش پویا، مشکلات دوران بلوغ را از سر می گذراند و در عین حال، زنی که به شکل موقت به صیغه ی او در آمده و بچه هایش را تر و خشک می کند، مدعی می شود که حامله است …
لینک مرتبط: pars movie
در سینما، پشت سرِ من، خانمی نشسته بود که در حین دیدنِ فیلم به بغل دستی اش گفت: (( چه زندگیِ بی ریختی! )). او جانِ کلام را درباره ی زندگیِ داوود بقایی عنوان کرد. او که در اورژانس کار می کند و هر دقیقه شاهد مرگ و میر دیگران است، در زندگی شخصی اش هم تا دلتان بخواهد، مشکل است که از در و دیوار بر سرش آوار می شود. و انگار که همه ی اینها کم باشد، به یک تومورِ مغزیِ بدخیم هم مبتلا می شود که بی ریختیِ زندگی اش، همینطور بی ریخت تر می شود و تماشاگرِ خسته را جان به لب کند. فیلم “قرار بوده” درباره ی مردی حرف بزند که در مواجه با مرگ، کم کم سعی می کند اطرافیانش را بفهمد، درکشان کند و به قول معروف، این چند صباحِ آخر عمر را به خوبی و خوشی سپری کند و کسی را از خود رنجینده باقی نگذارد. اما متأسفانه مسیری که روایت طی می کند تا این مرد به این نتیجه ی عظیم و اخلاقی برسد، بسیار سطحی، خسته کننده و بی قابلیت است. در واقع اصلاً مشخص نیست، چه می شود که داوود بقایی، مرگ را می پذیرد یا لااقل سعی می کند بپذیردش. اول از همه باید متعجب بود از انتخاب یک نیمچه داستان سرهم بندی شده برای همسر سابقِ داوود، یعنی شهرزاد و مکث چند باره ی فیلم روی او و علی. مکثی که هیچ تأثیری در ماجرا ندارد و اصولاً وجود این خط داستانی، در کلیت فیلم کاملاً اضافه است. مخصوصاً وقتی این نیمچه خط را بازیگران مطرحی مانند پارسا پیروزفر و نیکی کریمی بازی می کنند، بیشتر متعجب می شویم که انتخاب این نقش ها از روی چه حساب و کتابی بوده؟ از سوی دیگر، دقت کنید به ماجرای پسرِ نوجوانِ داوود که در آستانه ی بلوغ است و عاشق ماشین سواری و البته عاشق زنِ همسایه ی پایینی! این معضل نه تنها عمقی پیدا نمی کند بلکه بسیار ساده از کنارش عبور می کنیم و ماجرا با یک کتک خوردن پسر از داوود ختم به خیر می شود. خط داستانی بعدی، یا مشکلِ دیگری که بر سرِ داوود نازل شده، ماجرای نفیسه، مستخدم و زنِ صیغه ای اوست که به خاطر بازی فوق العاده ی یکتا ناصر، شاید تنها نقطه ی قابل اتکای فیلم باشد. هر وقت یکتا ناصر در صحنه حاضر می شود، انرژی خاصی به این فیلمِ خسته کننده می بخشد. لحن حرف زدنِ او، « آقا، آقا » گفتن او به داوود که خاستگاه فرهنگی و اجتماعی او را مشخص می کند، ترسیدن هایش از عصبانیت های داوود و پناه بردن هایش به تراس، ناراحتی او وقت جدایی از بچه ها و بعد لبخندش وقتی که داوود به او پیشنهاد ازدواج دائمی می دهد و بعد بلافاصله ناراحتی و جاری شدنِ اشکش بعد از اینکه می فهمد داوود یکی دو ماهی بیشتر زنده نیست، همه و همه، موجب می شوند، سکانس های حضورِ یکتا ناصر، شاخص باشد. اما اینها کفایت نمی کند تا بتوانیم کلیت فیلم را تحمل کنیم. مخصوصاً وقتی فیلم به در و دیوار می زند، تحملش سخت تر هم می شود، مثل جایی که ناگهان داوود قرآنی از جیب بیرون می آورد و به شهرزاد می گوید دست رویش بگذارد و قسم بخورد که علی را بعد از طلاقشان دیده! ناگهان متعجب می شویم که این فیلم قرار است درباره ی چه چیزی صحبت کند؟!
فیلم نامه نویسان در روایت غیرخطی از زندگی داوود، نتوانسته اند سکانس های درخور توجهی را کنار هم بچینند تا به نتیجه ی دلخواه برسند. به عنوان مثال دقت کنید به سکانسی که داوود به خانه ی پدرش می رود و آنجا متوجه می شود پدر، سرِ پیری، رفته و زنی جوان تر از خود گرفته. این صحنه قرار است بیانگر چه نکته ای باشد؟ اینکه پدر، بر خلاف پسر، سرزنده و سردماغ است؟ اگر قرار بوده چنین باشد، پس به قول معروف « در نیامده است ».
فیلم به اندازه ی آن زنگ های اعصاب خردکنِ طولانی تیتراژ ابتدایی اش، انسان را از زندگی سیر می کند. اسم فیلم، کاملاً مناسبش است: بله! زندگی جای دیگری ست، نباید در این فیلم دنبالش گشت!
لینک مرتبط: pars movie